الهی! فرمودی كه در دنیا ـ بدان چشم كه در توانگران می‌نگرند ـ به درویشان و مسكینان نگرند. 

الهی! تو كرمی و واولیتری، كه در آخرت بدان چشم كه در مطیعان نگری، در عاصیان نگری. 

الهی! آفریدی رایگان، و روزی دادی رایگان؛ بیامرز رایگان، كه تو خدایی نه بازرگان. 

من بنده عاصیم رضای تو كجاست       تاریك دلم نور و ضیای تو كجاست 

ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی آن بیع بود، لطف و عطای تو كجاست

الهی! اگر خامم، پخته‌ام كن، و اگر پخته‌ام، سوخته‌ام كن. 

الهی! مكش این چراغ افروخته را، و مسوزان این دل سوخته را، و مَدَر این پرده دوخته را، و مران این بنده آموخته را. 

الهی از آن خوان كه از بهر خاصان نهادی، نصیب من بینوا كو 

اگر می‌فروشی، بهایش كه داده و گر بی‌بها می‌دهی بخش ما كو؟ 

تو لاله سرخ و لؤلؤ مكنونی من مجنونم، تو لیلیّ مجنونی 

تو مشتریان بابضاعت داری با مشتریان بی‌بضاعت چونی؟

الهی! مگوی كه چه آورده‌اید كه درویشانیم، و مپرس كه چه كرده‌اید كه رسوایانیم. 

الهی! ترسانم از بدی خود؛ بیامرز مرا به خوبی خود.

ای كریمی كه بخشنده عطایی، و ای حكیمی كه پوشنده خطایی، و ای صمدی كه از ادراك ما جدایی،

و ای احدی كه در ذات و صفات بی‌همتایی، و ای قادری كه خدایی را سزایی، و ای خالقی كه گمراهان را، راهنمایی.

جان ما را، صفای خود ده، و دل ما را، هوای خود ده، و چشم ما را، ضیای خود ده، و ما را از فضل و كرم خود آن ده، كه آن به.

الهی! با تو آشنا شدم، از خلایق جدا شدم و در جهان شیداشدم، نهان بودم؛ پیدا شدم. 

الهی! چون آتش فراق داشتی، دوزخ پرآتش از چه افراشتی.


الهی! هر كه تو را شناخت، هر چه غیر تو بود بینداخت. 


هر كس كه ترا شناخت جان را چه كند فرزند و عیال و خانمان را چه كند

دیوانه كنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه كند

الهی! در جلال، رحمانی، در كمال، سبحانی، نه محتاج زمانی، و نه آرزومند مكانی، نه كسی به تو ماند، و نه به

كسی مانی، پیداست كه در میان جانی، بلكه جان زنده به چیزی است كه تو آنی.

الهی! از كشته تو، بوی خون نیاید، و از سوخته تو، بوی دود؛ چرا كه سوخته تو، به سوختن شاد است و كشته تو، به كشتن خشنود. 


الهی! دلی ده، كه در آن آتش هوی نبود، و سینه‌ای ده، كه در آن رزق و ریا نبود. 

الهی! اگر یك بار گویی بنده من، از عرش بگذرد خنده من. 

الهی! بر هر كه داغ محبّتِ خود نهادی، خِرمن وجودش را به باد نیستی در دادی.

الهی! من كیستم كه تو را خواهم، چون از قیمت خود آگاهم، از هر چه می‌پندارم كمترم، و از هر دمی كه می‌شمارم بدترم. 

الهی! فراق، كوه را هامون[4] كند، هامون را جیحون كند، جیحون را پر خون كند. دانی كه با این دل ضعیف، چون كند؟ 

الهی! اگر مستم و اگر دیوانه‌ام، از مقیمان این آستانه‌ام، آشنایی با خود ده كه از كائنات بیگانه‌ام. 

الهی! در سرْ آب دارم، در دلْ آتش، در ظاهرْ ناز دارم، در باطنْ خواهش، در دریایی نشستم كه آن را كران نیست.

به جان من، دردی است كه آن را درمان نیست، دیده من بر چیزی آید كه وصف آن بر زبان نیست!


پیوسته دلم دم از رضای تو زند جان در تن من نفس برای تو زند 

گر بر سر خاك من گیاهی روید از هر برگی بوی وفای تو زند

الهی! جمال تو راست، باقی زشتند، و زاهدان مزدوران بهشتند! 


در دوزخ اگر وصل تو در چنگ آید از حال بهشتیان مرا ننگ آید

ور بی‌تو به صحرای بهشتم خوانند صحرای بهشت بر دلم تنگ آید


الهی! گرفتار آن دردم، كه تو داروی آنی، بنده آن ثنایم كه تو سزاوار آنی، من در تو، چه دانم؟ تو دانی. تو آنی كه مصطفی گفت، من ثنای تو را نتوانم شمرد آن گونه كه تو خود بر نفس خویش ثنا گفتی.

من بی‌تو دمی قرار نتوانم كرد احسان تو را شمار نتوانم كرد 

گر بر تن من زبان شود هر مویی یك شكر تو از هزار نتوانم كرد

الهی! نام تو، ما را جواز، مهر تو، ما را جهاز، شناخت تو، ما را امان، لطف تو، ما را عیان.

الهی! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مؤمنان را گواهی، چه عزیز است آن كس كه تو خواهی.

یا ربّ دل پاك و جانِ‌ آگاهم ده آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول زخودم بی‌خود كن بی‌خود چو شدم زخود به خود راهم ده

الهی! یكتای بی‌همتایی، قیّوم توانایی، بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی، از عیب مصفّایی، از شریك مبرّایی،

اصل هر دوایی، داروی دلهایی، شاهنشاه فرمانفرمایی، معزّز به تاج كبریایی، مسندنشین استغنایی، به تو رسد

ملك خدایی.

الهی! تو آنی كه از احاطت اوهام بیرونی، و از ادراك عقل مصونی، نه مُدرَك عیونی، كارساز هر مفتونی، و

شادساز هر محزونی، در حكم، بی‌چرا، و در ذات بی‌چند، و در صفات بی‌چونی.