الهی! من كیستم كه تو را خواهم، چون از قیمت خود آگاهم، از هر چه می‌پندارم كمترم، و از هر دمی كه می‌شمارم بدترم. 

الهی! فراق، كوه را هامون[4] كند، هامون را جیحون كند، جیحون را پر خون كند. دانی كه با این دل ضعیف، چون كند؟ 

الهی! اگر مستم و اگر دیوانه‌ام، از مقیمان این آستانه‌ام، آشنایی با خود ده كه از كائنات بیگانه‌ام. 

الهی! در سرْ آب دارم، در دلْ آتش، در ظاهرْ ناز دارم، در باطنْ خواهش، در دریایی نشستم كه آن را كران نیست.

به جان من، دردی است كه آن را درمان نیست، دیده من بر چیزی آید كه وصف آن بر زبان نیست!


پیوسته دلم دم از رضای تو زند جان در تن من نفس برای تو زند 

گر بر سر خاك من گیاهی روید از هر برگی بوی وفای تو زند

الهی! جمال تو راست، باقی زشتند، و زاهدان مزدوران بهشتند! 


در دوزخ اگر وصل تو در چنگ آید از حال بهشتیان مرا ننگ آید

ور بی‌تو به صحرای بهشتم خوانند صحرای بهشت بر دلم تنگ آید